دیروز دکتر سید بشیر حسینی عکس و فیلم های جشن تولد ۱۰ سالگی پسرش سید مسیحا در جمع بچه های مسابقه عصرجدید را در صفحه اینستاگرامش قرار داد.
دکتر بشیر حسینی ۳۸ سال دارد و دارای سه فرزند به نام های سید مسیحا، محیا سادات و سید امیر مهدی است.
وی دارای مدرک کارشناسی ارشد حقوق و دکتری فرهنگ و ارتباط می باشد و تا سطح دو دروس حوزی را خوانده است.
قصهٔ عاشقانهمو از آخرش میگم؛ از: قصهٔ ما راست بود!
۹. وقتی از تولدِ سیدمسیحا برگشتم، محیاسادات بهونهٔ خاله ناهید و خاله شکوفه رو گرفت. با خودم گفتم یعنی بچهها هم به عشقِ توی یه نگاه اعتقاد دارن؟!
۸. عروسکهای سیاه و سفیدِ اسلحهبهدست که اومدن سیدامیرمهدی یه لحظه گُرخید؛ اما انگار اونم آهنربای عشق رو از پشتِ فلز حس کرد. چقدر ممنون و مدیونِ خانوم جسمانی و همهٔ لطفهاشونم.
۷. با مادرهای محترمِ آقامجید و خانم عسکری که تلفنی صحبت کردم انگار داشتم با مامانِ خودِ خودم حرف میزدم. قربون صدقهشون میرفتم و قند توی دلم آب میشد.
۶. جلوی خواهر-مادرم (آخه من داداش ندارم) پُزِ همهتونو میدادم که خدا چه آدمای خوبی سرِ راهم قرار داده؛ اونایی که میتونستن از حذف شدن، کینه به دل بگیرن ولی الآن دلبری میکنن!
۵. جمعِ استندآپیها پُشتِ لبهای خندونشون، پُشتِ هم رو مَشدی دارن؛ با جنبهن؛ حرف برای گفتن دارن ولی توی لحافِ طنز و شیطنتشون قایمش میکنن؛ انگار عاشقِ قایمباشکبازی هستن و هنوز برای کودکِ درونشون ارزش قائلن. دمشون گرم!
۴. سرِ ناهار یه دور به دورتادورِ میز نگاه کردم؛ آیا واقعاً با هیچکدوم از این آدمها تا چند ماهِ پیش دوست نبودم؟ پس چرا اِنقدر دوستشون دارم؟ آیا این یه عصرجدید توی زندگیِ همهمون نیست؟
۳. این همه هنرمند بیچشمداشت ولی بامسئولیت جتماعی هر هنری داشتن برای شادکردنِ مردم، دریغ نکردن. نوید که حتی با دوچرخهش جانباز هم شد؛ یاسر و هوتن که تیمِ طنابزنی شدن؛ جنوبیها، هم وحیدِ خواننده داشتن و هم عساکرهٔ گرداننده؛ علی قمی که فقط کافیه که باشه، بقیهش حله! سالار و سیدعلی و مصطفی و خانوم عسکری که از جون مایه گذاشتن؛ بچههای دومینو اما، عجیبتر از همه بودن؛ هرچند امکانِ اجرا نداشتن اما باعشق برای سهیم بودن توی خوبیها اومدن؛ اژدهای سرخِ شمال هم، که اصلاً نباشه نمیشه؛ و مجید ترکمان که خودش یه ملّته برای امتِ ما؛ حالا مطمئنم که عصرجدیدتموم میشه ولی عصرهمدلی توی این دلهای بزرگ ریشهدار و تمومنشدنیه.
۲. فاصلهٔ ما تا بیماران اعصاب، به اندازهٔ یه حادثهٔ کوچولوئه؛ قدِّ یه اتفاقِ ساده؛ یه اختلالِ خیلی کوچیک یا حتی یه ضربهٔ ساده به سرِمون میتونه همین بلا رو به سرِمون بیاره؛ چرا قدردان و شاکر و صبور نیستیم؟
۱. حامدِ عزیز که قبلاً با هم، آسایشگاه جانبازان رفته بودیم، یازدهِ شب زنگید و گفت که فردا میخوایم بریم مرکز روانپزشکیِ رازی. تا صبح خوابم نبرد. واقعاً بروبچِ عروسکهای غولپیکر، بیتا هستن؛ انگار قلبهاشون از عروسکهاشون بزرگتر شده.