آخر سریال مانکن چه شد؟+ سرانجام شخصیتهای سریال مانکن چه شد؟

29 بهمن 1398

مانکن یکی از پر بیننده ترین و جذاب ترین سریال های نمایش خانگی است که تاکنون منتشر شده، اما پایان غم انگیز آن بسیاری از مردم را شوکه کرد.

قسمت آخر سریال مانکن دوشنبه ۲۸ بهمن سال ۱۳۹۸ منتشر شد.

شاید هیچ کس تصورش را نمی کرد که پایان عشق پر شور کاوه و همتا، مرگ و جدایی باشد، اما عوامل سریال مانکن تصمیم گرفتند تا داستان را بصورتی دیگری به پایان برسانند.

از چند هفته ی گذشته مردم پیش بینی های مختلفی در مورد پایان سریال مانکن داشتند اما درصد بسیاری از مردم نظرشان این بود که پایان عشق شورانگیز همتا و کاوه وصال و ازدواج است.

همتا و کاوه تا جلوی درب محضر هم رفتند که مراسم عقدشان انجام شود اما برادر اخگر، آبتین مانع ازدواج همتا و کاوه شد و با کشتن کاوه داستان به پایان رسید.

البته غیر از مرگ کاوه در قسمت آخر سریال مانکن، شاهد مرگ ژیلا و مرگ اخگر نیز بودیم.

عشاق سریال مانکن عموما ناکام بودند و هیچ کدام نتوانستند در کنار کسی که دوستش دارند زندگی کنند.

ژیلا و بهرام هم نتوانستند در کنار یکدیگر زندگی کنند و پسر ژیلا به پرورشگاه سپرده شد.

سرانجام شخصیت های سریال مانکن چه شد؟

امیرحسین آرمان در نقش آرمان در قسمت آخر سریال کشته شد.

نازنین بیاتی در نقش همتا توانست به معدنی که پدرش برای وی خریده بود برسد، اما به عشقش کاوه نرسید و تنها شد.

فرزاد فرزین در نقش بهرام پس از مرگ ژیلا تصمیم گرفت سرپرستی پسر ژیلا را بپذیرد اما موقتا پسر ژیلا به پرورشگاه سپرده شد.

لیندا کیانی در نقش ژیلا در قسمت آخر سریال کشته شد و نتوانست با بهرام ازدواج کند.

مریلا زارعی در نقش کتایون با پدرش زندگی جدیدی را در خارج از کشور شروع کرد.

محمدرضا فروتن در نقش اخگر توسط برادرش آبتین کشته شد.

محمد صادقی در نقش آبتین برادرش اخگر را کشت، فرزندان اخگر را با خود برد و کاوه را به قتل رساند.

پست اینستاگرام امیرحسین آرمان:

امیرحسین آرمان پس از انتشار قسمت پایانی سریال مانکن پستی را در اینستاگرام منتشر کرد و در کپشن آن نوشت:

یادمه بچه که بودم کارتونی از تلویزیون می‌دیدم که ماجرای دختر مریض احوالی بود که تو خونشون بستری بود، تخت اون دختر کنار پنجره ای بود که پشت اون پنجره روی دیوار روبرو گیاهی رونده رشد کرده بود، پاییز بود و هر روز از تعداد برگهای اون درخت کم میشد ، با هر برگی که می‌افتاد حال دختر بدتر میشد. مرد نقاشی در همسایگی اون دختر زندگی میکرد ، با دیدن این صحنه‌ها نگرانی مرد هم بیشتر میشد. یک شب که طوفان بدی در جریان بود و دختر در تب می‌سوخت مرد بالای درخت رفت و روی دیوار تصویر یک برگ رو نقاشی کرد صبح که دختر از خواب بیدار شد دید همهء برگهای اون درخت ریخته بجز یکی ؛ برقی از زندگی تو چشمهاش دیده شد اما مرد که از شب قبل آسیب دیده بود بسختی مریض شد و در تنهایی مرد.
بعد از دیدن اون برنامه احساس عجیب و جدیدی داشتم. همش از خودم این سوالو می‌پرسیدم که «چرا؟!!»بعداً فهمیدم که تو اون سالها بدون اینکه بدونم با مفهوم عشق و غم آشنا شده بودم و هنوز هم هر وقت به اون روز فکر میکنم باز این سوالو از خودم می پرسم که … چرا؟! ♥️