غذای خانگی سه سار چیتگر

زیباترین اشعار عاشقانه در ادبیات پارسی - ژولی پولی

زیباترین اشعار عاشقانه در ادبیات پارسی

زیباترین اشعار عاشقانه در ادبیات پارسی

20 دی 1397

چه شد در من نمی دانم، فقط دیدم پریشانم/ فقط یک لحظه فهمیدم،که خیلی دوستت دارم …

از وقتی که قلبمان نامنظم می تپد و حس عشق در قلبمان مهمان می شود، علاقمند می شویم بیشتر در مورد عشق بدانیم، بیشتر بخوانیم، بیشتر بشنویم… و ذهن و قلبمان را در یک سمت سوق دهیم.

ادب پارسی سرشار از جملات عاشقانه و شعرهای زیباست که از طب شعرای با احساس زبان و ادبیات فارسی نشات گرفته است. در زیر به تعدادی از اشعار عاشقانه اشاره می کنیم…

اشعار عاشقانه فارسی

عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
“قیصر امین پور”

تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟
“شهریار”

خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی عاشق!
و فکر کن چه تنهاست، اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی!
دچار باید بود!
“سهراب سپهری”

از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شوری برخاست فتنه ای حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره خون چکید و نامش دل شد
“ابوسعید ابوالخیر”

زهی عشق، زهی عشق، که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای، نه دف هاست خدایا
“مولانا”

و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
“سهراب سپهری”

حرف بزن
میخواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خندهات
دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز میکنند.
تو را دوست دارم،
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی میشود.
“زنده یاد غلامرضا بروسان”

در جست و جوی ما مباش
که این سرانگشتان را ما
به خون عاشقان رنگین کرده ایم.
“منصور حلاج”

بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما نوشداروست
“فریدون مشیری”

در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریایى است قعرش ناپدید
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان، روشنگر است
لیک عشق بی زبان، روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل، در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقى، هم عشق گفت
“مولانا”

خوش آمد گل وزان خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
“حافظ”

مرده بدم زنده شدم
گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من
دولت پاینده شدم
“مولانا”

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای  دوست مانند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو آن هم عظیم سوگندیست
“سعدی”

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتـشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
“حافظ”

از بس که غم تو قصه در گوشم کرد
غم های زمانه را فراموشم کرد
یک سینه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
“فریدون مشیری”

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود، از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
 رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
“شیخ بهایی”

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
“شهریار”

گفتی چه کسی؟ درچه خیالی؟ به کجائی؟
بیتاب توام، محو توام، خانه خرابم
“بیدل دهلوی”

حتی از آدمک برفی
شال و کلاهی برجا میماند
و هویج کبودی بر چمن زرد
اما به یادگار از تو
نمانده در این خانه هیچ
جز سرمای قلب یخ زده ات
“عباس صفاری”